Saturday, August 10, 2013

هفتصد متری در طول ولی عصر راه پیموده ام آفتاب کم و بیش اذیتم می کند ، اما دوستی گفت عشق مردم به انسان انرژی می دهد .

آدرنالین زیادی در حال ترشح بود با هر قدمی که بر می دارم ....

تاکسی ها با مسافرانشان می ایستند به تماشا تا از نزدیک چهره این مرد را تماشا کنند ...

برایشان تازگی دارد !!

از کنار تاکسیها با مسافرانشان می گذرم سپس آنها نیز حرکت می آغازند .

چهار راه گمرک و مولوی را پشت سر می گذارم

همکارانم ( رانندهای اتوبوس روبه من در حالیکه از سرعتشان می کاهند ...
شهرام بی خیال شو دیوانه شدی ؟!!

زده به سرت ؟!!!

من اعتنایی نمی کنم و همچنان به راهم ادامه می دهم

موتوریها : دمت گرم خیلی مردی

یک موتور سوار گذری با گوشی که بدست دارد : می گیرن می برن ، می کننت ها !!!

من : نگاهی به او می اندازم در حالیکه راهم را ادامه می دهم .

کمی بالاتر نزدیک ایستگاه منیریه چندتا موتوری بسیجی مسلح سر می رسند .

چشمهایم بسته است به حیاتی در حوالی خیابان مولوی در یک کوچه که از مسیر متوجه می شوم می رسیم

No comments:

Post a Comment